در زمانهاي گذشته پادشاهي تخته سنگي را از وسط جاده قرار داد وبراي اينكه عكس العمل مردم را ببيند خودش رادرجايي مخفي كرد.
بعضي از بازرگانان ونديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند بسيار ي غرولند مي كردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است
با اين وجود هيچ كس تخته سنگ رااز وسط برنمي داشت نزديك غروب يك مرد روستايي كه پشتش با ميوه وسبزيجات تازه بود نزديك سنگ رسيد بارهايش را روي زمين گذاشت وبا هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
وآن را در كناري قرار داد ناگهان كيسه اي راديد كه زير تخته سنگ قراردادهشده بود كيسه را بازكرد وداخل آن سكه هاي طلا ويك يادداشا پيدا كرد
نظرات شما عزیزان: