يك فنجان چاي
به عادت هميشگي بعد از ريختن چاي دنبال شكلات مي گردم. از قند بدم مي ياد اما شكلات هميشه برام دوست داشتني بوده. دو تا شكلات كنار فنجون چايي مي شينند، تا كمي چاي خنك بشه.مشغول خوندن مطلبي مي شم.تيك تيك لحظه ها مي گذرند. دست من براي برداشتن فنجون چاي حركت مي كنه اما نگاهم زودتر از دستم مي بينه كه گوشه شكلات آب شده...نگاهم اول چپ چپ به چاي نگاه مي كنه! اما بعدش نگاهم مهربون مي شه،چون اين صحنه خيلي ساده،يه درس بزرگ رو برام يادآوري كرد.
اين كه وقتي همنشين و يا هم كلام كسي مي شم، حواسم به اين باشه كه آدم ها با ابزارهاي مختلف روي هم ديگه تاثير گذارند پس حواسم باشه كه چه احساسي رو، چه فكري رو به طرف مقابلم انتقال مي دم. احساس آرامش و گرمي و يا سردي و نااميدي؟
وقتي تو پيچ و خم ارتباطات رسمي و تعريف شده دنيا با آدم هاي ديگه در ارتباطم،احساس خوشي رو تقديمشون مي كنم با حس هاي منفوري كه بايد براي چال كردنشون به زحمت بيفتند؟ وقتي با كسي هم كلام مي شم در كنار تمام حرف ها و كلمات رسمي و تعريف شده دنيا، در پس زمينه اين ارتباط ،حس زندگي و آرامش رو انتقال مي دم و يا حس توفاني شده امواج دل و يا ذهن؟
چقدر حس مسووليت پذيري دارم به تاثيري كه روي دل و ذهن ديگرون مي ذارم؟
چقدر بعد از اين كه كسي از حرف زدن با من آروم شد،آروم شدم؟ چقدر بعد از اين كه كسي به خاطر هم نشيني با من دلخور و يا نااميد و يا خسته و يا... از كنارم رفت،دل نگرون تلاطم وحشي غصه ها تو دلش شدم؟
من بايد مراقب تاثير خودم به روي ديگرون باشم...
مي دونم كه اگه گرماي ليوان چاي شكلات رو آب بكنه،خودش هم شكلاتي مي شه...
نظرات شما عزیزان: