تعامل جسم و روان
محمّدرضا حاتمي
مقدّمه
مبحث تعاملات نفس و بدن با يكديگر سابقه اي طولاني دارد، به گونه اي كه پزشكان و فيلسوفان نامدار قديمي همواره بر آن پافشاري مي نموده اند. افلاطون معتقد بود همان گونه كه چشم را بدون سر و سر را بدون بدن نمي توان درمان نمود، بدن را نيز نمي توان بدون در نظر گرفتن روان درمان كرد. ارسطو مي گفت: احساسات آدمي بر بدن، و ويژگي هاي بدني بر روح او تأثير مي گذارند. ابن سينا نيز با كمك گرفتن از تجارب پزشكي خويش نمونه هايي از ارتباط و تأثير متقابل نفس و بدن را بيان كرده است.1
دانشمندان علوم انساني و پزشكي در دوران معاصر نيز با پژوهش هاي متمركز بر تأثير حالات رواني بر بدن و اثرگذاري شرايط جسماني بر نفس و روان، مجموعه وسيعي از اطلاعات ارزشمند را در اختيار محققان قرار داده اند، به گونه اي كه حتي گروهي از ايشان، انسان را موجودي زيستي ـ شيميايي ـ رواني ـ اجتماعي2 معرفي كرده اند.
اين نوشتار، در ابتدا با استفاده از يافته هاي دانشمندان، به مواردي از تأثيرات متقابل روان و بدن بر يكديگر مي پردازد و سپس ديدگاه هاي عمده در زمينه تعامل اين دو ساحت را مطرح مي كند.
تأثيرات بدن بر روان
همان گونه كه بيان شد، شرايط جسماني بر نفس و روان تأثير مي گذارند. به نمونه هايي از اين تأثيرات در ذيل اشاره مي نماييم:
1. تحريك الكتريكي نواحي مختلف مغز آثار قابل توجهي را به بار آورده است: در مناطق حسي، احساس صدا يا طعم برانگيخته شده، و در قسمت هاي طرفيني، خاطراتي بيدار گرديده است. تحريك قسمت جلويي مغز، باعث شده است كه شخص مورد آزمايش، بي اراده و خود به خود دستش را بلند كند. تحريك نقاط ديگر، يادآوري كلمات را بدون هيچ گونه اختلالي در تكلم، ناممكن مي سازد، و شخص مورد آزمايش از ناتواني خود در يادآوري نام اشياي عادي حيران مي شود. در تحريك قسمت هاي عمقي تر مغز، بيماران احساسات مختلفي از قبيل شادي، اضطراب و يا خشم گزارش كرده اند. در حيوانات نيز تجربه هايي به دست آمده است; براي مثال، در بعضي تحريك ها مي توان گربه اي را چنان خشمگين كرد كه به سگي حمله ببرد و يا از ديدن موشي به ترس و لرز بيفتد.3
2. «ميزان و نوع هورمون هاي غدد نيز از جمله عوامل مؤثر در حالات رواني مي باشد. مثلا، مقدار سروتونين تأثير زيادي بر ايجاد برخي حالات رواني مانند افسردگي دارد. همچنين كاهش ترشح غده تيروئيد در بزرگسالان علاوه بر آثار جسماني، باعث ضعف حافظه و افسردگي مي گردد. از طرفي، مي توان افسردگي را با داروهاي ضد افسردگي از بين برد. اين داروها بي ترديد بر بدنمان تأثير مي گذارند»4 و در پي آن، افسردگي كه رويدادي ذهني است درمان مي شود.
3. «تأثير ويژگي هاي ظاهري بدن بر نفس و شخصيت از ديرباز مورد بحث بوده است، به گونه اي كه محققاني همچون كرچمر و شلدون، اثرگذاري خصوصيات فيزيكي بر حالات رواني را مبناي كار خود قرار داده، و بر اساس سطوح جسماني مختلف، سنخ هاي رواني مربوط را معرفي و نام گذاري نموده اند.»5
4. به دليل آنكه نفس، درد و آسيب جسماني را درك مي كند، بيماري ها و صدمات جسماني، نفس را متأثر مي سازند. از اين رو، در هنگام سلامت، معمولا بدن هاي خود را اموري مسلم در نظر مي گيريم و به ندرت به ديگر ساحت هايمان توجه داريم، ولي هرگاه دچار بيماري يا درد مي شويم، نسبت به بدن و ساير ابعادمان دقت بيشتري مي كنيم.6
5. تأثير اسيدي شدن خون و ارتباط آن با خواب آلودگي، كاهش قند خون با اغتشاش شعور، كمبود آهن و يا كم خوني و ارتباطش با افسردگي، و كمبود منگنز و ايجاد حالت هاي وسواسي، نمونه هاي ديگري از تأثير محيط داخلي بدن بر سلامت روان شناختي هستند.7
6. استفاده از برخي مواد دارويي، چه به صورت طبيعي كه در گياهان يافت مي شود و چه بعد از توليد در آزمايشگاه كه به داروهاي روان گردان معروفند، به طور چشمگيري، آثار شگفت آوري بر جاي مي گذارند; مثلا از آثار رواني مصرف «ال.اس. دي» پديده اي به نام «بزم بينايي» است كه نور و رنگ به ميزان زياد شدت مي يابند، اشيا جاندار به نظر مي رسند، صورت هاي ذهني خيالي در ميدان ديد به حركت در مي آيند، زوال خود يا مسخ واقعيت و شخصيت پديد مي آيد و چه بسا احساس خود در مجموع كم رنگ گردد.8
7. «از آنجا كه هرگاه اختلالي در قوا و اعضاي بدن پديد مي آيد و اشتغال نفس به تدبير بدن جهت اصلاح و جبران اختلالات پديد آمده شديدتر مي گردد، در نتيجه، نفس ناطقه از كار اصلي خود، يعني تعقل، باز مي ماند يا آنكه در كار آن اشكالاتي بهوجود مي آيد.»9
8. سكته و يا هر آسيب ديگري به قشر گيجگاهي پس مياني پايين، مي تواند سبب از دست دادن قابليت تشخيص چهره ها، اشيا، حيوانات و خودروهاي آشنا و مأنوس گردد. اين صدمه مربوط به تشخيص و بازشناسي اشيا، «ادراك پريشي چهره اي» ناميده مي شود.10
9. صدمات مغزي و يا مصرف بيش از حد دارو مي تواند حالات گوناگون ناهنجاري هشياري و آگاهي، از ابهام صرف11 گرفته تا گيجي، و از روان آشفتگي12 تا اغما را باعث شود.13
10. پاره اي از داروها و نيز تحريك الكتريكي بخشي از مناطق مغز (مانند كرتكس و دستگاه ليمبيك) مي تواند فرايندهاي ذهني شخصي و به طريق اولي، انديشه هاي وي درباره آن ها را مخدوش سازد. به عنوان مثال، فرد ممكن است به توهّم شنوايي يا بينايي مبتلا گردد و يا گرفتار افكار مزاحمي14 شود كه بر روي آن ها هيچ تسلطي ندارد.15
11. از راه بررسي رويدادهاي مغزي در هنگامي كه شخص كار بسيار مشخصي را انجام مي دهد، وجود حوزه هاي خاصي در مغز به اثبات مي رسد كه با توانايي هاي ذهني خاصي هم بسته مي باشند. مثلا، حس بينايي با قسمت پشت قشر مغز مرتبط است. از همين روي، آسيبي كه به آن نقطه وارد آيد از قدرت ديدن و تخيّل مي كاهد.16
تأثيرات روان بر بدن
در اين قسمت، به برخي از تأثيرات حالات رواني بر بدن اشاره مي نماييم:
1. هيجانات مثبت در نشاط و سلامت بدن تأثير داشته، همچنان كه هيجانات منفي به ضعف اعصاب و ناراحتي هاي گوارشي و مانند آن ها منجر مي گردند. ترس ها و غم ها در بسياري از موارد، عمل جذب و هضم را مشكل مي سازند. خشم و غضب، جريان خون را تند و تنفس و ضربان قلب را افزايش مي دهند. همچنين فشارهاي رواني باعث كاهش كاركرد دستگاه ايمني شده و در نتيجه، منجر به آسيب هاي فيزيكي مي گردند.
2. با فكر و تلقين مي توان امراض جسماني را درمان نمود و يا در اثر توهّم و تلقين بيماري، گرفتار بيماري جسماني گرديد. همچنين برخي ناهنجاري هاي رواني، مشكلات حاد جسماني مانند هيستري را در پي دارند.
3. «بدن نيز آسيب هاي روحي و رنج و غم رواني را در خود به صورت امراض روان ـ تني نشان مي دهد. و بدين ترتيب، بيماري روان تني را كه در واقع يك بيماري جسمي با ريشه هاي رواني مي باشد به وجود مي آورند كه به شكل عكس العمل هايي در فعاليت هاي عضوي در يكي از دستگاه هاي گوارش، قلب، شش ها، ماهيچه ها، پوست يا هر كدام از حواس پنج گانه ظاهر مي شود. همچنين اين بيماري غدد درون ريز، دستگاه گردش خون، دستگاه ادراري و تناسلي را نيز شامل مي گردد.»17
4. «هر چقدر كه توجه نفس به عالم تجرد قوي تر گردد، به موازات آن از تدبير بدن و قواي آن منصرف مي گردد و از آنجا كه قوام مزاج بدن در گرو توجه و تدبير نفس است، در اثر كاهش توجه نفس اختلالاتي در مزاج و در كاركرد قواي نفساني و اعضاي بدن حاصل مي شود. اين روند تا آنجا ادامه مي يابد كه نفس بهره كامل خود را از عالم ماده در مي يابد و به دنبال آن توجهش از بدن كاملا قطع مي گردد و به سوي مبدأ و غايتي كه طبعش مقتضي توجه به اوست، سير مي كند.»18
5. تأثير شديد روان بر بدن از لحاظ احساسات نيز قابل بررسي است.خشم،نفرت، حسدوترس بركل دستگاه عصبي تأثير مي گذارند و ممكن است به بيماري منجر شوند. از سوي ديگر، احساسات مثبتي نظير اميد و اعتماد نيز باعث سلامتي بيشتر دستگاه عصبي مي گردند و بدن را سالم نگه مي دارند.19
6. برخي از بازتاب ها را مي توان از طريق اجراي هشيارانه برخي عمليات هاي ذهني تضعيف نمود. براي مثال، با ريختن قطره و دارو در چشم، چشم باز نگه داشته شده و بسته نشود و يا بازتاب برگرداندن غذا در زماني كه سوند به حلق و مري فرستاده مي شود مهار گردد. بدين سان، مي توان علاوه بر حركات ارادي، برخي از افعال بازتابي را هم كنترل نمود.20
7. برخي از انواع شخصيت ها، احتمالا بيشتر دچار بيماري قلبي يا كمر درد مي شوند و بيماران سرطاني در صورتي كه به طرز فكري خوش بينانه و مبارزه جويانه متمايل باشند، واكنش بهتري به درمان نشان مي دهند. گاهي اوقات به آنان تعليم داده مي شود بيماري شان را به صورت دشمني در ذهن متصور سازند كه در حال جنگ با او هستند. اين امر به حالت هايي از ذهن كه مانع پيشرفت بيماري مي شوند ميدان مي دهد.21
بنابراين، همان گونه كه بدن به كوچك ترين تكانه هاي روان، واكنش نشان مي دهد، روان نيز بي تأثير از تغييرات جسماني نمي باشد. افراد قوي و سالم، خلق و خويي آرام دارند، در حالي كه افراد ضعيف و ناسالم به راحتي برانگيخته مي شوند. پس براي تأثير گذاشتن بر بدن بايد بر ذهن اثر گذاريم; چرا كه اگر ذهن سمت و سوي مشخصي نداشته باشد و نيز نگراني هاي هميشگي، سلول هاي مغز را محاصره كرده باشد، نمي توان انتظار سلامت جسم و روان را داشت.
ديدگاه هاي عمده درباره تعامل روان و بدن
در خصوص تعامل و يا عدم تعامل پديده هاي رواني و بدني با يكديگر، ديدگاه هاي گوناگوني وجود دارد كه در اين قسمت، به عمده ترين آن ها اشاره مي گردد:
نظريه عمل متقابل
بر اساس اين نظريه، روان و بدن در يكديگر تأثير متقابل دارند; بدين معنا كه روان مي تواند بر بدن تأثير بگذارد و در مقابل، بدن نيز قادر است ذهن را تحت تأثير قرار دهد. روان شناسان، فيلسوفان و ساير دانشمندان طرفدار اين نظريه هرچند قايل به تعامل و دو سويه بودن روان و بدن مي باشند، اما در چگونگي و ميزان سهم هر كدام از دو طرف و نيز ماهيت و مسائل ديگر مربوط به روان با يكديگر اختلاف نظر دارند.
بر اين اساس، نمي توان پنداشت كه تمام تعامل گرايان تمايز كلي روان و بدن را پذيرفته اند و نظرشان در مورد ماهيت روان يكسان مي باشد، بلكه ممكن است دو گروه در عين تعامل گرا بودن، در مورد ماهيت و يا سهم روان يا بدن در اين تعامل، نظريات متضادي داشته باشند.
در ميان فلاسفه مي توان از ارسطو، ابن سينا، ملاصدرا و دكارت نام برد كه قايل به تأثير متقابل اين دو ساحت در يكديگر مي باشند. در عين حال، در بسياري موارد ديدگاه هايي كاملا متفاوت ارائه كرده اند. ارسطو تأثير متقابل روان و بدن را مي پذيرد، اما انسان را ساخته شده دو وجود مجزّا به نام روان و بدن نمي پندارد، بلكه بر اين عقيده است كه انسان مركب از ماده و صورت است; ماده او همان اجسام شيميايي است كه از آن ساخته شده است، ليكن صورت او تمام اموري است كه به وسيله آن كليه اين اجسام شيميايي (اجزاء انسان) تبديل به موجودي زنده مي شوند كه حس مي كند و مي انديشد. پس صورت انسان كه عبارت از همان نفس اوست، شامل تمام اموري است كه انسان را جسمي طبيعي و آلي مي نمايد. از اين رو، تركيب ميان ماده و صورت انسان يا نفس و بدن، تركيبي اتحادي است.22
اما ابن سينا تأثير روان بر بدن را بيشتر مي شمارد و معتقد است كه روان و بدن دو جوهر مستقل و مجزّا مي باشند. درست است كه روان حادث است و قديم نمي باشد، اما از ابتدا مجرد بوده و تفاوت اساسي با بدن دارد. بنابراين، از نظر ابن سينا تركيب اين دو، تركيبي انضمامي است.
اين در حالي است كه دكارت قايل به دوگانگي روان و بدن بوده و اولي را موجودي قديم به حساب مي آورد كه وجودي مستقل و متمايز از بدن دارد. وي تأثير و تأثرات آن ها را به طور مساوي در نظر مي گيرد. دكارت بر اين عقيده است كه انسان متشكل از دو جوهر جداگانه و مستقل مي باشد; جوهري كه كل طبيعت آن فكر كردن است (ذهن) و جوهري كه اصلا واجد تفكر نمي باشد (بدن).
بنابراين، دكارت از سويي بر امتياز حقيقي ميان روان و بدن تأكيد ميورزد و از سويي ديگر، به خوبي از تأثير متقابل آن ها بر يكديگر آگاه است. از اين رو، اعتقاد داشت كه بايد عضوي در بدن باشد كه محل اين تعامل بوده و نفس بتواند وظايف خويش را در آن، اعمال كند.23
دكارت معتقد بود كه روان بايد تنها با يك بخش از بدن تعامل كند و اين نقطه تعامل در مغز جاي دارد; زيرا تحقيقات نشان داده بودند كه احساس بيروني به مغز انتقال مي يابد و حركت از مغز سرچشمه مي گيرد. بدين سان، او غده صنوبري را براي نقطه تعامل پيشنهاد كرد و شيوه تعامل را بر اساس اصول ماشين گرايي توصيف نمود.24
نظريه فرا نمودگرايي
به موجب اين نظريه، تنها پديدارهاي بدني و عضوي در امور ذهني مؤثرند و حالات رواني هيچ تأثيري بر اعمال بدني ندارند. به عبارت ديگر، تعامل، يك سويه و از جانب بدن بر نفس مي باشد. طرفداران اين نظريه هرچند قايل به وجود يك حوزه ذهني ـ رواني مي باشند، اما آن را فاقد كارايي علّي مي دانند; آگاهي با رويدادهاي مادي كه در مغز رخ مي دهد همراه است، اما بر آن ها اثر نمي گذارد; همانند يك سايه كه همراه يك شيء متحرك است ولي بر آن اثر نمي گذارد.
رويدادهاي ذهني ـ رواني، پديدارهاي ثانوي هستند كه بر رويدادهاي ديگر، اعم از بدني يا رواني، اثر نمي گذارند. تنها علل واقعي همانا رويدادهاي جسمي اند. «اين تئوري، فروكاهشي است; زيرا كه همه رويدادها را مطابق با عملكردهاي فيزيكي ـ شيميايي توضيح مي دهد و اگرچه پديده هاي غير مادي را به معناي خاصي واقعي مي داند، اما در سير رويدادها دخالت نمي دهد. بنابراين، خيلي نزديك به متافيزيك ماده گرايي است.»25
نظريه جنبه مضاعف
بر اساس اين نظريه، نه حالت هاي ذهني بر فرايندهاي بدني تأثير مي گذارند و نه حالت هاي جسماني در حالت هاي ذهني تغييري ايجاد مي كنند; زيرا آن ها صرفاً جنبه هاي متفاوت يك جوهر مي باشند. به اعتقاد طرفداران اين نظريه، پديدارهاي بدني و امور ذهني در واقع دو جنبه مختلف از يك پديده واحدند كه حقيقت هيچ يك از اين دو جنبه بيش از ديگري نيست. آن ها همانند سيبي ورقه ورقه شده اند كه هر چند ممكن است متفاوت به نظر برسند، اما در واقع همان سيب مي باشند.26
اين نظريه اگرچه منطق مفاهيم ذهني را متفاوت از منطق مفاهيم جسماني در نظر مي گيرد، با اين حال، از دوگانه نگري پرهيز كرده و به عكسِ رفتارنگري، دريافته است كه روند حاصل در مغز را نمي توان با رفتار آشكار برابر گرفت. بنابراين، تناسب بيشتري با روان شناسي نوين دارد و متضمن اين عقيده است كه ذهن و مغز يكي هستند، اما صرفاً از دو ديد مختلف به آن ها نگاه مي شود. از اين رو، مي توان گفت: اسپينوزا تصور رايج زيست شناسان و روان شناسان قرن نوزدهم را كه مغز جايگاه ذهن است، پيش بيني كرد و خودداري وي از قرار دادن ذهن در محل هاي اثيري، باعث شد كه مغز (جوهر مادي) جايگاه آن باشد.27
بنابراين، مفاهيم ذهني و مفاهيم جسمي، طرح هاي نمادين گوناگوني هستند كه ناظر به رويداد واحدي مي باشند. «همچنان كه فيگل (Feigl) مي گويد: يك رويداد واحد را مي توان به صورت يك تجربه بيواسطه يا يك تحريك عصبي توصيف كرد. به جاي قايل شدن به دو حوزه يا دو نوع متقارن از رويداد، ما تنها با يك واقعيت سر و كار داريم، كه در دو طرف مفهومي مختلف ارائه شده است. رويداد واحد، از درون كه نگريسته شود ذهني، و از بيرون كه نگريسته شود جسمي مي باشد.»28
نظريه توازي گرايي
بر حسب اين نظر، فعاليت هاي ذهني و بدني مستقل بوده و هيچ تأثير و تأثري بر يكديگر ندارند، بلكه فقط به موازات هم قرار دارند و سلسله هايي از هر دو قسم پديدار، به موازات و مقارن يكديگر وقوع مي يابند «و هر پديدار معيني در يك طيف، با پديداري در طيف ديگر مطابقت دارد و همانند دو ساعت كه گرچه كاملا مستقل از هم مي باشند اما دقيقاً يك وقت را نشان مي دهند، در عين حال، هيچ يك از اين دو، علت ديگري به شمار نمي رود.»29
نظريه توازي گرايي بر خلاف تعامل گرايي دكارتي، مورد استقبال بيشتر روان شناسان واقع شده و پيشگامان روان شناسي آن را سودمند يافته و پذيرفته اند هر فعاليت ذهني از قبيل ادراك يا تفكر، داراي قرينه بدني خاص خود است و فرايندهاي فيزيولوژيك و روان شناختي مقارن و هم بسته مي باشند. اين نظريه وجود دو قلمرو را، كه يكي رواني يا ذهني و ديگري مادي يا فيزيكي است، فرض مي كند و مي پذيرد كه آن دو به طور مستقل عمل مي كنند و بينشان هيچ رابطه علّي موجود نيست و بر يكديگر تأثير نمي گذارند. با اين وجود، كاملا به يكديگر هم بسته اند و وقايع يك قلمرو به موازات وقايع قلمرو ديگر انجام مي گيرد. به عبارت ديگر، وقايع بدني و ذهني، فرايندهاي فيزيولوژيك و روان شناختي، مقارن و هم بسته مي باشند، اما هيچ يك از اين دو، سرمنشأ يا علت ديگري به شمار نمي رود و اين در حالي است كه هيچ يك بدون ديگري نمي تواند وجود داشته باشد.30
طرفداران اين ديدگاه مي گويند: شواهد فراواني در اين زمينه وجود دارد كه هرگاه امري در ذهن شخص روي دهد، رويداد متناظري در مغز شخص بهوجود مي آيد و در مقابل، هر رويداد جسماني هم بسته با حالتي رواني مي باشد. بنابراين، به همراه هر رويداد جسماني، رويدادي رواني پديد مي آيد كه هيچ رابطه علّي با هم ندارند، بلكه فقط به موازات رويدادهاي جسماني، رويدادهايي رواني ايجاد مي گردد، بدون اينكه رويدادهاي جسماني علت پديدآيي حالات رواني باشند. براي مثال، هنگامي كه صدمه اي به بدن وارد مي شود، به موازات ايجاد صدمه جسماني، حالتي رواني كه همان احساس درد است نيز پديد مي آيد. و اين در حالي است كه اين دو پديده مختلف تنها به موازات يكديگر حاصل مي شوند، بدون اينكه رابطه علّي باهم داشته باشند.
موضع گيري متفاوت در ارتباط با تعامل روان و بدن
اگرچه به دليل تمركز بر روي اعضاي بدن و پيشرفت هايي كه در زمينه ساز و كارهاي قلب، كليه، سلسله اعصاب و مغز به دست آمده است، در پذيرش نظريه هاي متّكي بر يافته هاي فيزيولوژيكي ترديد كمتري وجود دارد و بدين سبب، بسياري از روان پزشكان و برخي روان شناسان نشانه هاي روان پزشكي را با مشكلات زمينه اي فيزيولوژيك مرتبط دانسته و پيوند اختلالات رواني را به نشانگان ضايعه موضعي مغز امري مسلّم مي شمارند و بر اين باورند كه روان و بدن تنها در همين ماده جسماني، بخصوص مغز، خلاصه مي شوند، اما در مقابل، عده اي معتقدند كه مرتبط نمودن نشانه هاي روان پزشكي با مشكلات زمينه اي فيزيولوژيك مشكل است و بسيار اتفاق مي افتد كه نشانگان ضايعه موضعي مغز با برخي اختلالات رواني ارتباط ندارد و از اين رو، بايد براي عوامل روان شناختي نيز سهمي را در نظر گرفت و بدين منظور، رشته هاي جديدي مانند سايكو نورو ايمونولوژي31 تشكيل شده اند. «اگرچه سايكو نورو ايمونولوژي حوزه بين رشته اي جديدي است كه به بررسي ارتباط عوامل رواني ـ شناختي و بيماري هاي جسماني مي پردازد، اما به نظر مي رسد موضوع مورد مطالعه آن از ديرباز، يعني از عصر حكيمان و طبيبان يونان قديم، مورد توجه قرار گرفته بود كه سلامت جسماني آدمي از سلامت رواني او اثر مي پذيرد.»32
در همين زمينه، هر كدام از موافقان و مخالفان مغايرت روان و بدن، براي اثبات مدعاي خويش دلايلي آورده اند، كه در ذيل به برخي از آن ها اشاره مي گردد:.
مخالفان مغايرت روان و بدن
اين گروه رويكردي مادي انگارانه به انسان دارند و او را به عنوان موجودي تك ساحتي مي پندارند. بدين سان، انسان را همانند ساير موجودات زنده در نظر مي گيرند و معتقدند انسان نيز غير از بدن ساحت ديگري به نام نفس ندارد و مغز، منشأ تمام رويدادها اعم از بدني و رواني انسان مي باشد. مطابق اين ديدگاه، پديده هاي رواني نيز محصول تغيير و تحولات فيزيولوژيكي ـ شيميايي مغز و اعصاب مي باشند و بدين روي، ميان اراده، تفكر و اميد، با ساز و كار هضم غذا، فشار خون، و انقباض و انبساط عضلات تفاوتي جز سادگي و پيچيدگي نمي يابند. بنا به گفته اريك فروم، «ماديگري ادعا مي كند كه زير بناي پديده هاي ذهني و رواني، در ماده و جريانات مادي است; و همين ماديگري در مبتذل ترين و سطحي ترين شكل خود مي گويد كه احساسات و انديشه ها به مثابه نتايج جريانات شيميايي بدن انسان به اندازه كافي قابل تفسير هستند. به طوري كه انديشه نسبت به مغز، مانند ادرار نسبت به كليه مي باشد.»33
اين گروه براي اثبات ايده هاي خود و اينكه پديده هاي رواني همگي مادي هستند، يعني از خواص فيزيكي و شيميايي سلول هاي مغزي و عصبي مي باشند، شواهدي آورده اند. از جمله اينكه به آساني مي توان نشان داد كه با از كار افتادن يك قسمت از مغز، برخي از آثار رواني تعطيل مي شوند. كما اينكه در پاره اي از ضربه هاي مغزي و يا به علل بعضي از بيماري ها كه قسمت هايي از مغز آسيب مي بينند مشاهده شده كه فرد آسيب ديده معلومات خود را از دست مي دهد.34
همچنين در هنگام فكر كردن ميزان سوخت و ساز قشر مغز افزايش، و در هنگام استراحت، كاهش مي يابد و نيز با تحريك نواحي معيني از مغز مي توان انگيزش ها و هيجان هاي گوناگوني را ايجاد نمود. بنابراين، نتيجه مي گيرند كه ميان پديده هاي رواني و جسماني تفاوت ماهوي وجود ندارد.
موافقان مغايرت روان و بدن
اين رويكرد كه از رويكرد قبلي مشهورتر مي باشد، با استدلال به منابع ديني، ادلّه مستحكم فلسفي و شواهد متقن تجربي به تجرد نفس انساني و مغايرت آن با بدن حكم مي كند و بر اين اعتقاد است كه رويدادها و حالاتي در آدمي هستند كه قابل تفسير با معيارهاي مادي نبوده و حكايت از مغايرت نفس با بدن دارند. از جمله واقعيت هاي به اثبات تجربي رسيده، مي توان به موارد زير اشاره كرد:
انسان در عالم رؤيا به كشف و ادراك مطالب و معارف پوشيده اي پي مي برد كه در بيداري به آن ها آگاهي نداشته و چه بسا تصورش را هم نمي كرده است. زماني هم در عالم بيداري، الهاماتي را احساس مي كند و از وقوع حادثه اي مطلّع مي شود. همچنين تجريد و جدايي روح از بدن، و يا هيپنوتيزم35 و روح گرايي36 كه امروز به صورت يك علم درآمده است و مهم تر از همه، تأثير و تأثرات نفس و بدن نمونه ها و مواردي از رخدادهاي تجربي بوده كه ادلّه تجربي بر مغايرت نفس و بدن هستند; زيرا بر خلاف قوانين و موازين مادي بوده و در فضاي مكتب مادي صرف، غير قابل توجيه مي باشند.
بدين سان، با اذعان به نقش دستگاه عصبي و مغز در انجام رويدادهاي جسمي و رواني، بايد بگوييم كه تمام دلايل مادي نگرها فقط اين مطلب را ثابت مي كند كه ميان دستگاه عصبي و پديده هاي رواني ارتباط وجود دارد و به عبارتي، ابزار كار با فاعل كار متفاوت مي باشد، در حالي كه ايشان به اين تفاوت توجهي نكرده اند. شكي نيست كه مغز انسان نه تنها براي كليه اعمال حياتي بشر لازم است، بلكه براي جنبه هاي رفتاري خاص انسان، مانند تفكر، ادراك، گفتار، توانايي استدلال، شايستگي هاي هنري و خلاقيت نيز ضرورت دارد. اما آيا مغز منبع اصلي كليه اين قابليت هاست؟ و آيا آن ها را در نتيجه پيچيدگي فوق العاده سلسله اعصاب توليد مي نمايد؟ يا اين روان است كه از مغز به مثابه وسيله تجلّي استفاده كرده و به آن كمك مي كند تا در اين روند تواناتر و نيرومندتر شود؟ آگاهي انسان چيست؟ از كجا آمده است؟ آيا توسط مغز ايجاد شده است؟ و اگر چنين است چگونه عضوي چون مغز عاملي را ايجاد مي كند كه خود مغز را كنترل نمايد؟
جمع بندي و نتيجه گيري
جنبه هاي شگفت انگيز طبيعت انسان به همراه تنوع و پيچيدگي كاركردهاي او دليل مهم و اساسي محققان براي تقسيم كاركردها به دو حوزه نفس و بدن به شمار مي روند. از اين رو، بيشتر بزرگان انديشه بشري، فعاليت ها و كاركردهايي را به حوزه بدن يا نفس اختصاص داده اند و با تقسيم عملكردها و رفتارهاي انسان به دو بخش رواني و بدني، شاخه اي از علوم به نام «علم النفس» را مسئول پاسخ گويي به مباحث پيرامون بخش رواني انسان معرفي و رشته هاي ديگري مانند پزشكي را به مطالعه بدن انسان محدود كرده اند.
در سال هاي متمادي بيشتر فلاسفه يونان، بدن را تنها ابزاري در خدمت روان برمي شمردند كه كاركردي اساسي نداشت و در واقع، روان را صاحب كاركردهاي مختلف به حساب مي آوردند و گرايش غالب در ميان انديشمندان چنين بود كه روان دو عملكرد اساسي دارد: تأمين نيروي حركت بدن، و عملكرد انديشيدن و تفكر.
اما دكارت، كه خود فيزيكدان بود، متأثر از پيشرفت هاي مكانيكي، به اين باور رسيد كه در انسان يك ذهن غير متمكّن در مكان وجود دارد كه با بدن ـ كه خود ماشينوار است ـ هم كنشي دارد، و فرضيه تعامل گرايي را مطرح نمود. دكارت با انكار اولين عملكرد نفس، سرآغاز تحولي جديد در اين زمينه گرديد. وي با پذيرفتن تمايز عميق ميان نفس و بدن ادعا نمود كه بدن مانند ساير اشيا تابع قوانين فيزيكي است و از اين رو، مانند ماشين است كه با توليد نيروي حركت، باعث حركت خويش مي گردد. بر اين اساس، حركت را از كاركردهاي بدن در نظر گرفت و كنش هاي بدن را مكانيستي و قوانين فيزيكي حاكم بر ماده را در آن تسري داد و تنها عملكرد نفس را همان انديشيدن و تفكر به حساب آورد و حوزه كاركردهاي جسماني مغز را از حوزه عارفانه روح بكلي متمايز ساخت. او معتقد بود كه انديشه و تفكر نمي تواند مادي باشد. بنابراين، موجود متفكر و انديشمند همان روان مجرد است كه با بدن فيزيكي از طريق غده صنوبري37 مغز تعامل دارد.
با توجه به تغيير و تحولات بعد از عصر نوزايي (رنسانس) چنين ايده و نظري مورد قبول بسياري از محققان واقع شد و تحقيقات گسترده اي در اين زمينه آغاز گرديد، به گونه اي كه يك قرن پس از دكارت، عنوان شد انرژي فيزيكي حيات بخش در دستگاه عصبي توليد مي شود. بدين سان، ظاهراً نيروي بخشنده حركت و زندگي در قلمرو مادي كشف شد و اين تصور كه نيروي حركت دهنده بدن، متعلق به نفس غير مادي است نادرست تلقّي گرديد.
پيشرفت هاي ناشي از مشاهده مغز زنده بدون هيچ گونه آسيب رساني به آن، مشاهده دگرگوني در ميزان سوخت و ساز خون موضعي قشر مغز، ثبت امواج الكتريكي مغز، و تعيين موفقيت آميز محل عملكردهاي حركتي در مغز، تلاشي وسيع براي پيدا كردن محل تمام عملكردهاي ذهني در مغز را فراهم آورد و محققان را وسوسه نمود كه آيا مي توان انديشيدن و تفكر را نيز به مغز نسبت داد؟ بدين سان، كوشش هاي دانشمندان بر نواحي مغز به عنوان اندامي براي فرايندهاي رواني متمركز گرديد و گرايش عام، بخصوص در ميان روان پزشكان، در اين راستا قرار گرفت كه پديده هاي رواني و حتي انديشه و تفكر نيز متعلق به مغز مي باشند و چون پذيرفته شد كه نقاط گوناگون قشر مغز كم و بيش در توليد فرايندهاي روان شناختي از نوع «انديشه آگاهانه» نيز دخالت دارند، مغز را به عنوان منشأ تمام رفتارها و عملكردهاي انسان در نظر گرفتند. اما بايد توجه داشت كه اگرچه امكان ارتباط روان با مغز از دوران اوليه فلسفه موضوع مورد بحث بوده است، اما قرن ها پژوهش براي يافتن جايگاه روان در مغز راه به جايي نبرده است. همچنين بي شك آسيب پذيري نواحي مغز در وضعيت رفتاري و عاطفي ما مؤثر است، اما اختلال در مغز دليل آن نيست كه همه اعمال انسان از مغز او نشأت مي گيرد. براي مثال، كيفيت تصوير و صدا در تلويزيون، بستگي به كار درست قسمت هاي مختلف آن دارد. معمولا اگر اشكالي باشد، يك متخصص تلويزيون مي تواند آن مشكل را حل كند. آن وقت صدا و تصوير تنظيم مي شود. اما از اين آزمايش نمي توان نتيجه گرفت كه منشأ تصاوير پخش شده، همان دستگاه تلويزيون است.
از مجموع اين آراء و احوال و نيز پژوهش هاي محققان عصر جديد، نتايج زير به دست مي آيد:
1. انسان علاوه بر بدن مادي از ساحتي ارزشمند به نام روان برخوردار است و اين دو ساحت در تعامل با يكديگر هستند. البته بنا بر حكمت متعاليه ملاصدرا بايد توجه داشت كه اين ارتباط و تعامل، ذاتي و برخاسته از نحوه وجود نفس و بدن مي باشد. بنابراين، ما با دو جوهر و دو بخش كاملا متفاوت سر و كار نداريم كه اثر يكي بر ديگري محال باشد و نتوان ميان آن ها ارتباط برقرار كرد و تعامل بينشان را توضيح داد، بلكه با دو جوهر سر و كار داريم كه در واقع، صدر و ذيل يك حقيقت اند و به خاطر همين وحدت است كه بسياري از افعال انسان به وسيله بدن و نفس مشتركاً انجام مي شود و نفس، درد و صدمات جسماني را درك كرده، و بدن آسيب هاي رواني را در خود نشان مي دهد.
2. نفس و بدن به يكديگر نياز داشته و تصرفات و تأثير و تأثراتي در يكديگر دارند و البته اين ها همه، برخاسته از نحوه وجود نفس و بدن بوده و ذاتي هستند. از اين رو، نفس براي تأمين ادراكات خويش، محصول حواس پنجگانه را به كار مي برد و با استفاده از قواي بدن مراحل تكامل را پشت سر مي گذارد و در مقابل، نفس نيز با تدبير خويش به محافظت بدن كمك مي نمايد.
3. همان گونه كه شرايط جسمي بر فرايندهاي رواني تأثير گذارند، عوامل روان شناختي نيز بر بدن و تندرستي آدمي مؤثر واقع مي شوند و به عبارتي، ديگر تلاش ها و حالات رواني، كاركردهاي فيزيولوژيكي را افزايش و يا متوقف مي سازند.
4. با شناخت قوا و استعدادهاي انسان مي توان به پرورش انسان پرداخت و سه بعد اصلي وي، يعني بعد شناختي، عاطفي و رفتاري او را مورد توجه قرار داده و زمينه هاي رشد و تكامل آن ها را فراهم ساخت. از اين رو، آگاهي انسان نسبت به نفس خويش و نسبت به استعدادهاي تكاملي آن، در زندگي و سرنوشتش تأثير دارد. بنابراين، براي شناخت استعدادهاي والاي دروني بايد به درون نگري و خودشناسي پرداخت.
5. همان گونه كه وراثت و محيط بر بدن تأثير مي گذارند، اين عوامل به نوبه خود بر نفس و حالات رواني نيز مؤثر مي باشند. همچنين رفتارهاي ظاهري و عملكردهاي اعضا و جوارح بر نفس تأثير دارند. از اين رو، ارتباط نفس و بدن را بايد مورد توجه قرار داد و حتي رفتار و كردارهاي جسماني را نيز كنترل نمود. بدين روي، اعمال جسماني در تكامل نفس نقش دارند و كارهاي خوب جسماني و مداومت در آن ها همواره مورد سفارش اديان و علماي اخلاق بوده است.